فصل اول(قسمت اول)
حدود ساعت8بود که به اصفهان رسیدیم.منی که 21سال در امریکا زندگی می کردم زندگی در ایران برام سخته.سخت تر از سخت.مامان و بابام خیلی خوشحال به نظر می رسند.ولی من و امیر علی اصلا اصلا خوش حال نیستیم.همه ی ارزو هام به باد رفت.ارزوی من تحصیل در رشته ی مورد علاقه ام یعنی روان پزشکی در لس انجلس بود.اااااه اگه مامان و بابا گیر نمی دادند حداقل به یکی از ارزو هام می رسیدم.اره دیگه خودشون درسشون تموم شده در امریکا طبابت خودشونو کردن اقا بابا هم از فرانسوسی به انگلیسی ترجمه کردن کارو شون تموم شده حالا ما رو از تحصیل تو امریکا محروم می کنن.بعد از فرودگاه بابا یه تاکسی دربس گرفت و ادرس خونه ی عمو دانیال رو به اقای راننده داد.وارد خانه که شدیم پیر زن . پیر مردی مسن که به نظرم مادر و پدر بزرگم بودند به استقبالمان امدند.مامان و بابا با انها روبوسی کردند .بعد هم بابا با خنده به من گفت⦂(عزیزم سارا جان این دو تا فرشته پدر و مادر من هستند.فکر کنم امیر علی 4ساله بود که ما از اینجا رفتیم.اونا 21سالی میشه که ما رو ندیدن.تو رو هم که فقط از طریق وب کم دیدن.)من و امیر علی به طرف مادر و پدر رفتیم و انها را در اغوش گرفتیم.به سالن رفتیم.2تا عمو داشتم عمو دانیال و عمو محمد.1عمه هم داشتم که اسمش نرجسه.به هم معرفی شدیم و با هم روبوسی کردیم.وااااای که چقدر از این کار بدم میاد.یکی از زن عموم هام اسمش زهره ست و یه جفت پسر دو قلو به اسم سامان و ساسان و یه دختر به اسم ساناز داره.عجب ترکیب اسمی با حالی.اهان زهره خانم همسر عمو دانیاله.همسر عمو محمد هم اسمش فروغه و بچه نداره.یعنی عمو محمد 32سالشه و استاد دانشگاه ست.عمه نرجس هم فیلیپینه و فقط دو هفته اینجا می مونه.یه پسر هم به اسم کارن داره.همسر عمه هم اسمش اقای حسین اقایی هستش.همه گرم گفت و گو شدند.ساناز هم با من حرف میزد.اوه چقدر امیر و سامان و ساسان و کارن با هم گرم گرفته بودند.انگار 100ساله که همو می شناسن.وااای که چقدر ساسان و سامان به هم شبیهن.مات به اونا نگاه می کردم.ساناز _چی شده ?نمی تونی اونا رو شناسایی کنی? _نه خب سمت چپیه ساسانه یا _سمت چپیه سامانه و سمت راستیه ساسانه.اونا از نظر ظاهر خیلی بهم شبیه هستند ولی از لحاظ اخلاقی زمین تا اسمون فرق دارن.ساسان خیلی خیلی شیطونه یعنی روحیه ی بچگانش رو حفظ چه جالب باید یه نشونه بگذارم تا این دوتا رو از هم تشخیص بدم.اااهان سامان یه چند تا موی سفید جلو ی موهاشه.خوب شد پس سفیده سامان و مشکیه ساسانه.ساناز پیش نهاد داد که به اتاقش بریم.به اتاقش رفیم.وا چرا این جا این مدلیه.دیوار ها رو خودش نقاشی کرده.خودش می گفت وقتی 8سالشه بوده خودش با ا ب رنگ نقاشی کرده بوده.ولی خب با حال بود.ساعت های 1بود که عمو محمد و عمه نرجس رفتند.قرار بود 7یا8روز پیش عمو باشیم تا بابا یه خونه ای رو پیدا کنه.صبحانه که خوردیم به سالن رفتم و مشغول تماشای یه فیلم هندی شدم.داستانش خیلی خیلی مزخرف بود ولی خب خونه ی خودمون نبود که کانال رو عوض کنم ولی حالا نمیشه.عمو و بابا بیرون بودند.مامان و زهره خانم تو اشپز خانه.سامان و امیر شطرنج بازی می کردن.ساسان با گوشیش ور می رفت.معلوم نبود سر کدوم بدبختی رو شیره می مالید.واااای ساناز دوباره شروع کرد.اااااه حالا حرف که نمی زد.فقط مزخرف می گفت.حرف رو عوض کردم و گفتم⦂(ساناااز میای بریم کمک خانم های سر اشپز?)خندید و از سر جاش بلند شد.زهره خانم برام چای ریخت.خب از ادم بپرس من از چای متنفرم.یه قهوه ای یا نسکافه برام بیار.نچ نچ نچ دوباره پر رو شدم. چای که خوردم پیش ساناز رفتم.مشغول تماشای سریال ملکوت از شبکه ی ای فیلم بود.قبلا این فیلم را دیده بودم.با شوق و ذوق گفت⦂(ببینم فیلم های ایرانی رو از شبکه ی جام جم نگاه می کردی?)بدون مکث جواب دادم⦂(اره چطور مگه?)خندید و گفت⦂(می خواستم بدونم سقوط یک فرشته و اغما نگاه کردی?)با ترس جواب دادم⦂(واااااای اره تا یه مدت توهم داشتم که بعضی از ادم های دور و برم شیطون هستن وای خیلی فیلم ترسناکی نه?)یه قهقه ای زد و با صدای بلند گفتم⦂(اااااااه خب پس خود درگیری مزمن داری?) .چه بی ادب.بدون اینکه به حرفم فکر کنم گفتم⦂(بیماری خودتو میگی ?) زهره خانم بلند خندید و مامان با حالت تشر گفت⦂(سارا حواست به حرف زدنت باشه.)بعد هم با خنده ادامه داد⦂(ساناز جان به دل نگیر.این سارا همین طوریه.بخوای این طوری سر به سرش بذاری یه طوری جوابت رو میده که نمی دونی چی بگی!دختر حاضر جوابی هست ولی تو دلش چیزی نیست)ساناز لبخندی زد و گفت⦂(پس من و سارا جون عین همیم.)ساعت حدود چهار بود که بابا و عمو دانیال با خنده به خانه امدند.با اب و تاب ماجرا ی امروز را برایمان تعریف کردند. عمو می گفت که اقای نواب _همسایه ی عمو_به خاطر کار به تهران می ره و قصد داره که خانه رو بفروشد.بعد از اینکه عمو جریان را برایمان تعریف کرد به واحد اقای نواب رفتیم.خانه ی فوق العاده زیبایی بود.هم زیبا و هم بزرگ.خانه مورد قبول همه واقع شد.تا دو روز دیگر خانه تخلیه میشود.این دو روز خیلی خسته کننده بود ولی گذشت.شروع به چیدن اسباب کردیم.هال ست نارنجی و مشکی داشت.چون کابینت اشپز خانه ابی بود اشپز خانه را هم با ست ابی چیدیم.می خواستم اتاق خودم را با کاغذ دیواری تزئین کنم.در این چند روز امیر با شخص جدیدی اخت شده بود.چقدر زود با ادم گرم می گره.این شخص جدید اقای کاوه مهرانفر پسر محمد رضا مهرانفر _همسایه جدیدمان_بود.من هم با دختر کیمیا صمیمی شده بودم.ناهار که خوردیم یک ساعتی خوابیدم که با صدا ی مزخرف گوشیم بیدار شدم.این ساناز احمق بود.با صدای جیغ جیغوش گفت⦂(الو سارا کجایی دختر?)عصبانی جواب دادم⦂(توی تخت خوابم!)یه لحظه مکث کرد وگفت⦂(اخ ببخشید بیدارت کردم?)نه پس خندیدم و گفتم⦂(اشکالی نداره باید بیدار می شدم.خب چیکار داشتی?)نفس عمیقی کشید و گفت⦂(یادت نیست با کیمیا قرار خرید گذاشتیم.)واااای مگه این امیر علی برای ادم حواس می گذاره.بعد از چند دقیقه جواب دادم⦂(نه کیمیا اونجاست?)با صدای بلند گفت⦂(اره زود حاضر شو بیا پایین.)بدون مکث پاسخ دادم⦂(اوکی بشمار سه اونجام.)گوشی رو قطع کردم و حاضر شدم.
ادامه در قسمت بعد...........
نظرات شما عزیزان:
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان have fun و آدرس have-fun.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
<-PollItems->
<-PollName->
خبرنامه وب سایت:
آمار
وب سایت:
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 30
بازدید ماه : 8
بازدید کل : 110750
تعداد مطالب : 163
تعداد نظرات : 84
تعداد آنلاین : 1